“دَم ِ پدر”
هنگامی که خورشید اولین طلایه هایش را بر روی بام های کابل انداخت و نور را به شهر بخشید چشم هایش را گشود و از جایش برخواست بسیار خوشحال بود چراکه پدرش قول داده بود امروز به بازار بروند و برایش لباس نو و کفش های براق بخرد از همانی که مهناز دختر همسایه شان داشت و همیشه با آنها فخر میفروخت و تعریفش را میکرد.
ساعتی بعد به همراه پدرش راه بازار را در پیش گرفتند، بسیار خوشحال بود و شعر میخواند و همراه پدر خوب گپ میزد:«پدرجان! میشود برایم از همان کفش های مهناز بخری؟ »
پدرش پاسخ داد:« بله قندم از همان ها برایت میخرم»
باز پرسید:« پدرجان! همسایه ای که در خانه روی د روی ماست دخترکش یک گودی بسیار زیبا دارد که لباس های رنگارنگ دارد و هربار یکیشان ره د بَرِش میدهد تازه شعر هم میخواند مه از آن گودی ها بسیار خوش دارم میشود اگر پول کافی بود برایم از آن ها هم بخری؟»
پدرش نگاهی به جیبش انداخت و پول هایش را شمرد و در ذهن خود حساب و کتابی سریع کرد که با این پول کم مگر میشود این همه چیز خرید؟ تازه خرج خانه را هم باید از این پول پرداخت کند و موعد کرایه خانه هم نزدیک است…..خدایا چه جوابی بدهم به نرگس که با کلی آرزو برای خرید لباس و دیگر وسایل آمده او را چه کنم؟!
در جواب همه سوال های نرگس تنها لبخندی زد و بسنده کرد به یک کلمه« ان شاءالله». مگر میتوانست به نرگسش به تنها فرزندش نه بگوید آن هم فرزندی که پس از سالها نذر و نیاز و دعا خدا به آنها داده بود او را از جانش هم بیشتر دوست میداشت.
بازار کوته سنگی مثل همیشه شلوغ بود بچه ها مشغول دویدن و دکان داران مشغول فروش و تعریف از اجناس…. زرق و برق بازار چشم هرکسی را خیره خود میکرد چه برسد به نرگس کوچک که مدتهاست پدرش قول خرید لباس نو به او داده بود حالا با دیدن آن همه لباس و وسایل دوست داشت همه یشان را داشته باشد. در آن هیاهو با دیدن کفش هایی که آرزویش داشتن یکی از آنها بود چشمانش برق خاصی زد و دست پدرش را کشید به سمت آن دکان :« پدرجان! پدرجان! این کفش هاست، لطفا از اینها برایم بگیر پدرجان لطفا لطفا!» پدر نگاهی به معصومیت طفلک خود انداخت که بسیار شوق داشت برای داشتن یکی از آن کفش ها به ناچار داخل دکان شد و کفش ها را نشانِ دکاندار داد:« لالا جان! این کفش ها را برایمان می آوری؟» دکاندار که پسر جوانی بود خوشحال از آمدن مشتری برخواست و کفش را آورد و شروع به تعریف کرد :« کفش ها بسیار خوب هستند و….» بالاخره توانست پدر نرگس را متقاعد کند که قیمت کفش بالا نیست و کفش ها را برای دخترکش خرید و از مغازه خارج شدند نرگس از خوشی روی ابرها سیر میکرد در ذهنش خودش را با آن کفش ها تجسم میکرد و لبخند میزد. در بازار چشمش به دستفروشی خورد که گودی های رنگارنگی داشت دست پدرش را رها کرد و دوید به سمت آنجا در آن هیاهوی بازار با خنده برگشت سمت پدر و فریاد زد از خوشی:« پدرجانم! این گودی ها خیلی قشنگن بیا اینها ره ببینیم » پدرش با لبخند مشغول نظاره دَمَش بود؛ آری او دَمَش بود چرا که اگر نرگس نبود او نفسی نداشت برای ادامه زندگی و نفسش به نفس او بسته بود….
به ناگاه همهمه ای شد و نرگس از دیدش گم شد، نگاهی به اطراف انداخت که ناگهان صدای مهیبی به گوش آمد و آسمان پیش چشمش تاریک شد و خودش هم به گوشه ای پرت شد… بله باز هم انتحاری و انفجار در شلوغ ترین نقطه شهر …. لحظاتی طول کشید تا به خود بیاید و نرگس را بپالد سریع برخواست و روانه شد به دنبال نرگسش همه چیز بهم خورده بود و پخش شده بود یکی گریان و دیگری حیران در آن غوغا و بلوا چشمش فقط و فقط به دنبال صورت مه گون دخترکش بود جلوتر دستی را بر زمین دید که عروسکی در دستش است پاهایش سست شد… قوت از تنش رفت چراکه دست نرگس بود خوب میشناخت دست دخترکش را ردّی از ماه گرفتگی داشت بر روی دستش…. چشم چرخاند و آن طرف تر بدن بی جان دَمَش را دید؛ حس کرد جان از بدنش رفته و دیگر نفسی ندارد بر روی زمین افتاد و خود را کشان کشان به جسم بی جان نرگس رساند :« نرگسم ، نازدانه م، دخترکم بلند شو جانِ پدر بریم گودی بخریم بلند شو دیگر مگر همین کفش ها را نمیخواستی؟ بیا برویم که مادرت در خانه منتظر ماست» صورتش را قاب گرفته بود و تکانش میداد اما تمام سوال هایش بی جواب ماند نرگس دیگر نبود، دَمَش نبود، نفسش نبود….. همیشه هستند اینگونه پدران و دختران و پسران و مادران که قربانی انتحار و انفجاراند و از این نرگس ها زیاد داریم.