روزهای سیاه کابل، قسمت پنجم

“گرسنگی، شوخی نیست”

سخت است روزهایی که نه دستت به‌جایی بند شود و نه بتوانی کاری کنی تا حدی که گرسنگی بر تو غلبه کند و باز هم نتوانی اقدامی نمایی. درود و سلام به همه شما عزیزان شنونده. در پنجمین قسمت روزهای سیاه کابل که با همکاری ترجمان افغانستان و رادیو آرا تهیه شده، با شما هستیم. در قسمت گذشته از جهنمی گفتیم که نامش کابل است. کابلی که می‌سوزد و می‌سوزد، ولی این سوختن را پایانی نیست. در ادامه با ما باشید با روایتی از زندگی سخت و دشوارِ جمشید.
چند شب پیش خانه‌ی برادرم رفته بودم. یکی از همسایه‌های برادرم کارمند پیشین نظامی است. در نظام قبلی، چهار سال اجرای وظیفه کرده است.
شب، وقتی نان خورده شد، از حال و روز همسایه‌ها، از اوضاع مردم همان ساحه پرسیدم. گفتم اگر در جریان اوضاع همسایه‌ها قرار داری، اول از کار و نان بگو.
او تا حدی در جریان بود. می‌دانست که شب و روز همسایه‌ها چطوری می‌گذرد. گفت «در جریانم. لااقل همین چند همسایه‌ی نزدیک را می‌دانم که در چه وضعیتی قرار دارد». او گفت و من شنیدم. از زندگی کسانی که می‌شناختم، گفت. از بیکاری، از بحران و از بی‌نانی گفت. در میانِ تعریفِ اوضاعی که او کرد، یکی هم صحبت از همسایه‌ی نظامی‌اش شد.
جمشید (مستعار)، مرد میان‌سال و چهارشانه است. هر بار که می‌دیدم، چاق بود. شکمِ بزرگ و ریشِ تراشیده داشت. آدم خیلی باز و اجتماعی به‌نظر نمی‌رسید. شاید به اقتضای شغل‌اش، با مردم محل زیاد دید و بازدید نمی‌کرد. با من هم آشنایی چندانی نداشت.
من نسبت به جمشید، خانواده‌اش را بیشتر می‌شناختم. علاوه بر کناره‌گیری او از مردم، بیشتر اوقات وظیفه می‌رفت و خانه هم نبود. او چهار دختر و یک پسر دارد. دو دخترِ بزرگ او، جوان است. دو دخترِ کوچک او کودک است. تنها پسرش هم میان‌قد است.
برادرم گفت: «پس از سقوط طالبان، این دومین‌بار است که جنرال‌جمشید تعدادی از همسایه‌هایش را جمع کرده و گفته است که من تلف می‌شوم. یک‌بار تازه که کابل سقوط کرده بود، چند نفر از همسایه‌های نزدیکش را جمع کرده بود و گفته بود که فکرتان طرف من باشد. من پولِ ذخیره ندارم. اگر وضعیت بیکاری و گرانی دیر دوام کند، من و خانواده‌ام تلف خواهیم شد. چند روز پیش دوباره همسایه‌ها را جمع کرده است. گفته است که من یک‌بار در اوایل سقوط کابل هم به شما گفتم که اگر اوضاع این‌گونه ادامه پیدا کند، من و خانواده‌ام تلف خواهیم شد. می‌دانید که ما هفت نفریم. چهار دختر و یک پسر دارم. دو دخترم هم کوچک است. نان‌آور خانه هم که فقط من بودم. پول ذخیره نداشتم. از همان اول نگران بودم. همان‌قدر بود که تا حالا خوردیم. از حالا به بعد دیگر پولی ندارم. در خانه هم چیزی ندارم که بفروشم و نان هفت‌نفر شود. کاری هم بلد نیستم، کاری هم نیست. من شما را باز هم در جریان می‌گذارم که من احساس خطر می‌کنم. اگر فردا من و خانواده‌ام از بی‌نانی تلف شدیم، لااقل نگویید که من یک‌بار شما را در جریان قرار نداده‌ام. من به شما گفتم، شما می‌دانید و همسایه‌داری‌تان».
برادرم می‌گوید «دیگر همسایه‌ها هم، هرچند که تا حالا به ما از تلف‌شدن‌شان نگفته‌اند، ولی راستش حال و روز خیلی بهتری از جنرال جمشید ندارند. جنرال که برای دومین‌بار به همسایه‌ها گفته است که من و خانواده‌ام داریم تلف می‌شویم، همسایه‌ها هرکس طرف دیگری دیده و چیزی نگفته‌اند. حتا یک‌نفر هم پیدا نشده که بگوید نگران نباش، من هستم».
گرسنگی شوخی نیست. اگر تا چند وقت دیگر جنرال و خانواده‌ی او دست از زندگی شست و برای همیشه نگرانی و اضطراب و آینده را فراموش کرد، شما این روزهای سیاه کابل را به خاطر بسپارید. این روزهای کابل بسیار سیاه است: پدر و مادری روزشمارِ مرگ فرزندان‌شان را، روزشمار مرگ جمعی پنج فرزند قدونیم‌قدشان را اعلام کرده‌اند و ما یا از شرم‌ساری به زمین می‌بینیم یا از بی‌احساسی.
آرایی‌های عزیز ممنون که تا این دم با ما بودید. باید بگم که در قسمت بعدی از سختی‌های سوار شدن به موتر و پیاده‌روی برتان میگیم که اگه سوار شوی، انفجار، اگه پیاده بری، دزد و انتحار. با ما باشید و دیدگاه تانرا شریک کنید. تا درود دیگر بدرود

لینک کوتاه: https://radioara.af/?p=9597

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *