صل الله علیک یا زینب الکبری
.
کم کم غروب واقعه از راه میرسید
یک زن میان دشت سراسیمه میدوید
.
این خیمه ها نبود که آتش گرفته بود
آتش میان سینه اون، شعله میکشید
.
راهی نمانده بود برایش، بغیر صبر
باید دل از عزیز سفرکرده میبرید
.
مردی که رفت و از سر نی ،حس بودنش
قطره به قطره سرخ و غریبانه میچکید
.
آن مرد رفت و واقعه را دست زن سپرد
باید حماسه پشت حماسه میافرید
.
00:00