«حکایت «رابعه و بکتاش»؛ داستان عاشقانی را به تصویر میکشد، که تا آخرین لحظه زندگی از عشقشان روی برنمی گردانند و …
اما امیدواریم که تجربه‌ی عشق برایتان به شیرینی عشق سیمین بهبهانی باشه که میگه:
با آن همه دلداده دلش بسته ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش»
رابعه یگانه دختر کعب پادشاه بلخ بود، او دختری زیبا با طبعی لطیف و خوش کلام بود، پدرش بسیار شیفته ی او بود و بسیار به آینده ی او فکر میکرد، وقتی پادشاه مرگش فرا رسید، بچه اش حارث را پیش خواند و دختر دلبندش را به او سپرد و گفت »چه شهزادگانی که این دُر گرانمایه را از من خواستند و من هیچکس را لایق او ندانستم، اما تو اگر کسی را شایسته ی او دیدی خودت میدانی که به هر طریقی که بهتر است روزگار او را خرم کنی«
یک روز حارث یک جشن کلانی برگزار کرده بود که در آن از بزرگان و درباریان گرفته تا غلامان و نوکران جمع بودند.
از میان غلامان حارث ، یک جوان بسیار دلاور و نیک اندام و زیبایی بود که چون خورشید در آن جمع میتابید، رابعه که از بام قصر مهمانی را نظاره میکرد، چشمش به غلام افتاد که در برابر شاه ایستاده و جلوه گری میکرد؛  یکبار خدمتگزاری میکنه، بار دیگه رباب مینوازه و دیگر بار چون بلبل نغمه سرایی میکرد.
رابعه از آن روز از عشق سوزان جوانک نه شب خواب داشت نه روز آرام.
پس از یک سال رنج و اندوه او را از پای انداخت و در بستر بیماری افتاد که طبیبان از درمانش عاجز شدند.کنیز رابعه اورا تشویق کرد تا راز دل بر جوان که نامش بکتاش بود، فاش کند.
پس رابعه نامه ای مینویسد و چهره خویش را روی نامه رسم میکنه، وقتی بکتاش نامه را میخوانه، از آنهمه طبع و نقش زیبا به یکباره شیفته ی رابعه میشود که گویا سالهاست او را می‌شناسه.
مدتی این نامه ها رد و بدل میشود تا اینکه یک روز بکتاش رابعه را میبینه و خود را بر دامن او می اندازد.رابعه هیچ به او روی نمی‌دهد وقتی بکتاش علت را جویا میشود، چنین میگوید« تو از این راز آگاه نیستی و نمی‌دانی که آتشی که در دل من زبانه می‌کشه و هستی ام را خاکستر می‌کنه چقدر گرانبهاست و چیزی نیست که با جسم خاکی سروکار داشته باشه. جان غمدیده من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانه ی این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی، دست از دامنم بردار که با این کار چون بیگانگان از استانه‌ام دور شوی»
پس از این گپ بکتاش بیش از پیش عاشق رابعه شد.
مدتی گذشت که دشمنان بیشماری بر ملک حارث حمله نمود، در این میان بکتاش زخمی شد و دشمنان او را دوره کرده بودند که بکشند، ناگهان یک سوار روی پوش می آید و سربازای دشمنه می‌کشه و بکتاش را به صف سپاهیان حارث می‌بره خودش چون برق ناپدید میشه.
و او سوار کسی نبود بجز رابعه ، بعد از جنگ که حارث با کمک پادشاه بخارا پیروز شده بود هرچی پالید نتانست او مرد دلاور را پیدا کنه.
یک روز رابعه همراه رودکی که شاعر عصر او بود برخورد نمود و همراه او مشاعره کرد، و رودکی از طبع لطیف او بسیار خوشش آمد ، رابعه همراه او راز عشقش را فاش کرد.
وقتی رودکی به درگاه پادشاه بخارا رسید ، بزمی به راه بود که از قضا حارث هم آنجا بود، مجلس بسیار گرم شده بود که رودکی شعری از رابعه خواند و داستان عشق دختر کعب را بازگو کرد.
وقتی حارث این گپ هارا شنید به بلخ رفت و دستور داد رابعه را بکشند و بکتاش را به بند بکشند.
با قندهار در زندگی روزمره نسخه بهتری از دیروزمان باشیم.
نویسنده:
کارگردان:
مرجان حیدری
هنرمندان:
تهیه کننده:
مرجان حیدری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *