“نذر ابی عبداللّه”
با خروج از جمع و رفتن به سوی خانه در فکر رفت چه کند تا امسال هم بتواند تکیه خانه روز عاشورا را علم کند ؟ هرچه فکر مکرد به جایی نمیرسید و درمانده پا به خانه گذاشت….. همسرش با دیدن چهره ی گرفته و غمناکش گفت چه شده که پریشانی مرد؟! اتفاقی افتاده ؟! کسی طوریش شده؟! نگاهی به همسرش انداخت و گفت: چند روز بیشتر تا به عاشورا نمانده و همانگونه که میدانی انچنان پس اندازی هم ندارم مانده م ک تکیه خانه را با کدام پول علم کنم؟…..
چند روزی به همین منوال گذشت و هردو سخت درگیر فکر و حساب و کتاب بودند تا چه چاره ای سازند؟ در این چندروز تمام اموال خود را حساب کردند تا ببینند می شود تکیه را برپا کرد یا نه؟…. اما باز هم به در بسته میخوردند.
همسرش گفت: من و فرزندانم حتی جزء کوچکی حسین بن علی علیه السلام و فرزندان و یارانش هم نیستیم و جان مان فدای اماممان؛ هرچه داریم بفروشیم تا تکیه امام علم شود.
در آن روزهایی که کار و بازار خوابیده بود پیدا کردن مشتری برای لوازم خانه هم کار آسانی نبود، از این دکان به آن دکان از این نفر به نفر بعدی که بلکه مشتری پیدا شود. آخرین امید است و آخرین دکان را داخل شد قبل از ورود با خدای خود گفت: خدایا به حق سه ساله ابی عبدالله ناامیدم نکن کمک کن تا این تکیه را برپا کنم سپس وارد دکان شد. پس از سلام علیک و خوش و بشی کوتاه به مرد گفت: برادرجان مقداری لوازم خانه برای فروش دارم آنها را نمی خری؟! قیمتش هم مهم نیست فقط اینکه بخری…. دکاندار بلافاصله گفت: لالا جان در ای روزا مگر کسی معامله می کند؟! تازه پول و پیسه کجا بود که بخرم؟! خوب چرا قصد فروش داری نکنه توهم قصد مهاجرت داری که حاضری به کمترین مقدار هم به فروش لوازمت را؟! موسی نگاهی به زیر انداخت و با سری افتاد گفت: نه جایی نمی روم به ای پول نیاز دارم. مرد دیگری هم که در دکان بود به طرف موسی نگاهی انداخت و گفت: پس چرا این همه عجله برای فروش داری؟
موسی گرفته از قبل پاسخ داد: نذری به گردن دارم، و هر سال تا پای جان برای ادای آن مایه می گذارم امسال اما اوضاع مالی مناسب نیست و بیکاری هم از دیگه طرف اوضاع ره به هم ریخته. با این پول می خواهم نذرم را ادا کنم. دقایقی سکوت شد و یعد مردی که در آنجا بود پرسید: نذرت چیست؟! موسی گفت: من نذر داشتم هر ساله روز عاشورا تکیهای علم کنم در میدان و به یاد مولایم ابی عبدالله و یارانش مردمان را سیراب کنم و مراسمی برگزار شود و سینه زنی شود در عزای مظلومان حسین.
مرد نگاهی به موسی انداخت که سعی داشت با انگشتش اشک گوشه چشمش را پاک کند و لرزش شانه هایش هم…… سکوتی سنگین بر جمع چیر شده بود، مرد به کنار موسی رفت و دست بر شانهاش گذاشت و گفت: آیا حاضری سهمی از ثوابت را به من ببخشی؟! موسی سر بر آورد و نگاهی به مرد انداخت متوجه منظور او شد مرد لبخندی به موسی زد و گفت: دَ جای خرید لوازم خانهات من حاضرم در برپایی تکه خانه به تو کمک کنم در عوض تو هم مرا در ثواب کار خیرت شریک ساز با این شرایط قبول میکنی همکاریم را؟!
موسی پس از اندکی فکر پذیرفت و با مرد که حالا فهمیده بود اسمش حبیب است قرار و مدار را گذاشت و به سوی خانه شتافت. در خانه شیرینی این خبر خوش را با همسر و فرزندانش شریک ساخت و آماده شدند تا تیکه را برپا کنند . پس از دو روز دوندگی و خستگی سرانجام تکیه علم شد موسی گوشهای نشست و خیره شد و چشمه اشکش جوشید البته این اشک شوق بود که تکیه را علم کرده دیده بود تا چند روز قبل حتی فکرش را هم نمی کرد که امسال آیا میتواند این تکیه را علم شده ببیند یا نه… با خود گفت:راست است که می گویند یک قدم به سوی خدا بردار؛ خدا دستت را میگیرد انشالله خدا از اینگونه حبیب ها بر سر راه همه بگذارد.
کم کم دستههای عزاداری نزدیک میشدند موسی از جا برخاست تا به کمک دیگر دوستانش در داخل تکیه برود تا برگزاری مراسم فاصله زیادی نمانده بود… رفته رفته سیل مشتاقان بسیار شد و نوای «این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد» همه جا را فرا گرفت.