اول از همه یلدا مبارک
یادش بخیر. قدیمها شب چله که میشد ما همه حمله میکردیم به خانه پدرکلان و مادرکلانمان.
بازی نبود که یادمان بره بازیش کنیم. مادرکلان قصه میکرد و انار دانه میکد و میداد دستمان.
پدرکلان شعر میخواند…
کلان تر که شدیم، پدرکلان رفته بود.
دستهای مادرکلان خستهتر از آن بود که انار دانه کنه.
از بلندی یلدا فقط حسرت مانده بود و خاطره…