دَم ِ پدر
“دَم ِ پدر” هنگامی که خورشید اولین طلایه هایش را بر روی بام های کابل انداخت و نور را به شهر بخشید چشم هایش را گشود و از جایش برخواست بسیار خوشحال بود چراکه پدرش قول داده بود امروز به بازار بروند و برایش لباس نو و کفش های براق بخرد از همانی که مهناز […]
غنچه ی نیلوفری
غنچهی نیلوفری نهالی سر برآورده ز خاکِ نیلوفری غنچهای سر برشکفته ز دشتِ یاسِ پیغمبری دلِ من گرم شد از نفس های جان بخشِ کسی دل سپردم به اماناتِ فرزندِ علی میلاد کسیاست که گره کور زِ مشکلاتم وا میکند قلب های آشنا را مونس خود میکند چاه را چاره اندیشی کند دل را با […]