شربت گوارا
عزیزان شنونده سلامِ دوباره. خوشحالم که یکبار دیگر با دیدار دیگر در خدمت شما هستیم. همزمان با ولادت هشتمین نور امامت و ولایت، امام غریب و ضامن آهو حضرت علی ابن موسیالرضا (ع) داستانی از زندگی آنحضرت را بهنقل میگیریم که راوی آن ابوهاشم جعفری یکی از یاران امام رضا است.
به سخنان امام گوش می دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر می کرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: «کمی آب بیاورید!»
خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمی شد. اصلاًنمی توانستم تحمل کنم. گویی آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگی ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهره ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید».
وقتی خادم برای امام رضا علیه السلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقداری هم شکر روی آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمی دانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا علیه السلام ناخودآگاه دستم را به طرف ظرف شربت درازکردم. شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!… بنوش که تشنگی ات را از بین می برد.
زائری بارانیام آقا بدادم میرسی؟
بی پناهم، خسته ام،تنها بدادم میرسی ؟
گر چه آهونیستم، اما پر از دلتنگی ام
ضامن چشمان آهوها بدادم میرسی ؟
از کبوترها که میپرسم نشانم میدهند
گنبد و گلدسته هایت را به دادم میرسی ؟
من دخیل التماس را به چشمت بسته ام
هشتمین دردانه زهرا بدادم میرسی ؟