روزهای سیاه کابل،قسمت ششم

“در کابل، جاده زندگی گم شده”

شاید اکثراً وقتی از خانه بیرون میشن، امیدی به‌برگشت ندارن و با شکم سیر خانواده را میبینن. کابل شهری که اگر پیاده بروی، دزدان جانت را میگیرند و اگر سوار بروی، ماین و انفجارات. عزیزان شنونده را درود. امید که صحت و سلامت باشید. در خدمت شما هستیم با ششمین قسمت از روزهای سیاه کابل که با همکاری رادیو آرا و مجموعه ترجمان افغانستان تهیه شده است. در قسمت گذشته شنیدین که زندگی یک جنرال پیشین چقدر وخیم و بحرانی است و اینبار میریم و از پیاده رفتن و سواره رفتن در شهر کابل برتان میگیم. با ما باشید.
از میان بی‌شمار مشکلات زندگی در کابلِ فعلی، یکی هم دشواری «رفت‌وآمد» است. کابل شهر پرازدحام است. جاده‌ها تنگ، راه‌ها بند و سراسر شلوغ است. دود و بوی و ناامنی و دزدی هم است. اگر پیاده بخواهی بروی، می‌ترسی کسی به خاطر پنج‌هزار افغانی زندگی‌ات را بگیرد. ناچار در جاده منتظر می‌مانی تا موتر بیاید. همیشه ازدحام است و موتر دیر می‌آید. می‌دانی با این‌ ازدحام ترافیکی دیر به منزل می‌رسی، با خود اما می‌گویی چاره‌ای نیست. لااقل امن‌تر است. کسی شاید برای یک موبایل کهنه‌ام جانم را نگیرد.
تونسی می‌آید و دست می‌دهی. ایستاد می‌شود و سوار می‌شوی. همین که در تونس سوار شدی، یادت می‌آید که «هفته‌ی قبلی بر اثر انفجاری در دشت برچی، هفت نفر کشته شده بود. این انفجار، ناشی از یک ماینِ کارگذاری‌شده در یک عراده موتر نوع تونس بود».
سراپایت را نگرانی فرامی‌گیرد. مردد می‌شوی. با خودت می‌گویی چه کار باید کنم؟ پیاده شوم؟ می‌بینی راهِ رفتن نیست. نه پیاده می‌شود رفت، نه سواره. اگر پیاده بروی، دزد و چاقو و اختطاف در انتظارت است، اگر هم موتر سوار شوی، هر لحظه می‌ترسی که انفجاری در راه باشد.
پس از سقوط کابل، انفجار موترهای مسافربری زیاد شده است. بارها به چشم سر دیده‌ایم که مسافران تونس، به‌ويژه در دشت برچی، ناگهان دود شده‌اند. چندی پیش، در یک بعدازظهر دهم دسمبر، تنها در یک روز سه موترِ مسافربری را توسط ماین‌های کارگذاری‌شده انفجار دادند.
راستش واقع‌بینانه اگر اعتراف کنیم، در کابل «جاده‌ی زندگی» گم شده است. هر راهی که را می‌رویم به مرگ می‌انجامد. وقتی که موتر سوار می‌شویم، آن‌چنان نگران و مضطربیم که در همان اولِ سوارشدن یاد آخرین کارهای انجام‌نشده می‌افتیم. یاد خانواده، یادِ زن و فرزند و زندگی.
فردای همان روزی که سه موتر مسافربری را در غرب کابل انفجار داده بودند، از خانه بیرون شدم. جایی باید می‌رفتم. در موتر که سوار شدم، واضح بود که از سر و صورتم نگرانی می‌بارد. اول با کسی صحبت نمی‌کردم. اندکی رفتیم، دیدم همه مانند من نگرانند. با خودم گفتم این فضای غمگینِ ساکت، روحم را می‌خورد. باید فضا را عوض کنم. با مسافر بغل‌دستم شروع کردم به صحبت‌کردن. هیچ‌چیز دیگری نگفتیم، تا آخرِ منزل، فقط قصه‌ی مرگ و مردن بود.
همه می‌گفتند اگر از تمام این اتفاقاتِ تلخِ این‌روزها زنده بیرون شویم، از سفر با تونس زنده برنخواهیم گشت. دیروز سه موتر نفر را دود کردند، شاید طعمه‌ی حادثه‌ی بعدی یکی از ما باشیم.
البته برای ما اتفاقی نیفتاد. به سلامت به منزل رسیدیم. از موتر که پایین شدم، برای لحظه‌ای با خودم فکر کردم که تمام این جمعیتی که این‌جا بودیم، فقط از مرگ خویش گفته‌ایم، آن‌چنان که گویا در تابوت خویش بودیم و زنده‌زنده در تشیع جنازه‌ی خود می‌رفتیم.
همراهانِ جان! ششمین قسمت هم به پایان رسید و اما این قصه همچنان ادامه دارد و ناتمام. هفتمین قسمت را از زندگی سهراب‌علی پیرمردی میگوییم که پشم می‌ریسد و زندگی سختی دارد.
تا درود دیگر بدرود

لینک کوتاه: https://radioara.af/?p=9620

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *