«راست می گویند انسان سیری ناپذیر است و هرچه بخواهد باز هم دلش سیر نمی شود.
اما چقدر زیباست لباس قناعت...»
پادشاهی به بیماری سختی دچار شد و گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
همهی پزشکان و دانشمندان دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک نتوانستند راهی پیدا کنند به جز یک نفر
او گفت: “فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود”.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد.
آنکه سالم و ثروتمند بود زندگی بدی داشت.
خلاصه هرکسی چیزی برای نارضایتی داشت تا اینکه پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر می گوید: “شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟”
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد داخل کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!
با قندهار در زندگی روزمره نسخه بهتری از دیروزمان باشیم.