روزهای سیاه کابل قسمت سوم
“چرا بلای جان خود؟”
ای یک واقعیت اس که خود ما افغانها بلای جان یکدیگریم و در سختترین شرایط بالای هم رحم نمیکنیم و همو گفتار عامیانه که تا زور ما بکشه د جان یکدیگه خود میزنیم. آرایی های عزیز سلام دوباره. امید که خوب و خوشحال و صحتمند باشید. سومین قسمت روزهای سیاه کابل است که با همکاری رادیو آرا و مجموعه ترجمان افغانستان تهیه شده. در قسمت گذشته روایت زندگی معلمی را بهگفتار کشیدیم که چه روزهای سخت و بحرانی را سپری میکند. ای قسمت روایت نیست، ولی ادامه همو بحران اس، پس شنونده باشید.
روزی که دالر رکورد زد و هر یک دالر تا ۱۲۵ افغانی به فروش رفت، نرخها یکراست بلند رفت. نرخ سودایی که به دالر خریده میشد هم تا اوج بلند رفته بود، نرخ سودایی که به دالر خریده نمیشد هم. مدارایی در میان نبود. انار قندهار را هم کسی نمیتوانست بخرد، سیب میدان را هم نمیتوانسیتم بخریم، کچالوی بامیان هم از خریدن نبود و لبنیات بهسود نیز.
چرا اینقدر فرصتطلبایم؟ چرا اینقدر ویرانیم؟ چرا سالهاست که در این شبِ سیاهِ هولناک گیر ماندهایم؟ آیا این همه ویرانیِ ما فقط عواملِ بیرونی دارد؟ آیا ما مردم، همین من، تو، شما در فقر و بیچارگی و بدبختی همدیگر هیچ نقشی نداریم؟
روزهای سیاه، گاهی نقاط روشنی هم دارد. یکی از آن نقطههای روشنِ روزهای سیاه، فرصتِ تأملِ افتادن به سیهروزیست. ممکن است از تاریکی خسته شویم و به نور بیندیشیم. ممکن است سیاهی گاهی فرصت اندیشیدن و پختهشدن باشد. آدم از راه تاریکی که میرود خسته شود و به تمام این راهی که پیش رو دارد، به تمامِ آیندهاش شک کند و ناگهان بایستد. بایستد و تمام پشت سرش را نگاه کند. همین که گاهی میایستیم، سرمان را به عقب برمیگردانیم و به تمام اینهمه راهی که آمدهایم خیره میشویم، به پختگی رسیدهایم. میلان کوندرا در یکی از بهترین کتابهایش نوشته بود که، اگنس که رو به آفتاب این همه دور رفته بود، در یک پیش از غروب ناگهان ایستاد شد و به تمام تاریکی پشت سرش، به سایهاش نگاه کرد. او به پختگی رسیده بود (نقل از حافظه).
یکی از نقاط روشن این روزهای سیاه، فهمِ یکی از مهمترین زیرساختهای بیچارگی جامعهی ماست: مساله تنها جنگ سیاسی نیست، مساله این است که در تمام سطوح فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی، دشمن همدیگریم. مهم نیست که وقتی همسایهیمان هنوز نانِ خوردن دارد، چقدر خوبنمایی و تظاهر و اعلام همکاری میکنیم، مهم این است که در بدروزیها و نداشتنها و تلفشدنهای او چقدر دخیلایم. از نداشتنهای او، از شرمساریهای او چقدر لذت میبریم. کیف میکنیم وقتی میبینیم که کسی نانِ شب ندارد و ما از نرخِ بلندِ دالر قصه میکنیم.
اگر از کلیشههای «ما مسلمانایم» و «مسلمان باید به مسلمان کمک کند» و این حرفها بگذریم، یک نگاه واقعبینانه در همین شبوروزهای فاجعهی انسانی میتواند ببیند که چه فرهنگ، اندیشه و قانونی بر ما حکومت میکند! میبیند که دامنهی درازِ سیاهی تا کجاست. عمق فاجعه تا کجاست. من اینروزها شاهدِ زندهی کابلام: دستهای خالی و دلهای سنگ را میبینم. صادقانه و واقعبینانه بگویم که ما جامعه نه، «اجتماع میکروبی»ایم. همچون میکروبی که قادر نیست بدون زخم زندگی کند، زندگی ما نیز وابستهی زخم همدیگر است. سالهاست که در خونِ هم شناوریم و سالهاست که در زخمِ هم به خواب میرویم.
این بود سومین قسمت از روزهای سیاه کابل که تقدیم شما شد. فراموش نکنید که در چهارمین قسمت، به سراغ جهنمی بنام کابل میرویم. جایی که همهچیز میسوزد. پس تا برنامه دیگر بدرود. راستی نظرات تان یادتان نروه.
00:00